دل نوشته ای برای آرتمیس عزیزم
سلام آرتمیس عزیزم,بدون هیچ مناسبتی یک دفعه دلم خواست برات بنویسم.نمی دونم ازکجا شروع کنم.نه اینکه چیزی برای نوشتن نداشته باشم برعکس ذهنم پراز خاطرات با تو بودنه اما نمی دونم چطور باید توی فکرم جم وجورش کنم. نفس عمه دلم میخواد از گذر زمان برات بگم. از اینکه انگار همین دیروز بود که پا توی این دنیای قشنگ گذاشتی.(میگم قشنگ چون این دنیا با وجود شما نازنینها نمی تونه زشت باشه).بگذریم ,داشتم می گفتم که چقدر زود شش سال گذشت و من روزبه روز به تو وابسته تر شدم,به قدری که با یک روز ندیدنت دلتنگت می شدم, نمی دونم چرا,فقط اینو می دونم که عشق من به تو عشق معمولیه یه عمه به برادرزادش نیست چیزی ورای اینهاست. شاید به این دلیل باشه که تو خیلی از تنهایی های منو پر کردی نه فقط با حضورت. تو موقع ناراحتی من ناراحت شدی و با خوشحالی من خندیدی و همین روز به روز منو به تو وابسته تر کرد.عزیزم نوشتم تا بدونی که من عاشقانه دوستت دارم وآرزوم خوشبختی تو و آرشین عزیزم درکنارپدر ومادرای خوبتونه. دوستتون دارم. عزیزم باز هم بی دلیل دلم خواست این جملات زیبا از دکتر شریعتی رو آخر این مطلب بنویسم:
تو می دانی و همه می دانندکه زندگی از تحمیل لبخندی بر لبان من,ازآوردن برق امیدی درنگاه من,از بر انگیختن موج شعفی در دل من عاجز است. تو می دانی وهمه می دانند که شکنجه دیدن به خاطر تو,زندانی کشیدن به خاطر تو و رنج بردن به پای تو تنها لذت بزرگ زندگی من است.از شادی توست که من در دل می خندم,ازامید رهایی توست که برق امید در چشمان خسته ام می درخشد و ازخوشبختی توست که هوای پاک سعادت را درریه هایم احساس میکنم.نیروی شگفتی را که در زیر این کلمات ساده پنهان کرده ام دریاب. من تو را دوست دارم وهمه روزها وشبهای زندگیم براین دوستی شاهد بوده اند.آزادی تو مذهب من است,خوشبختی تو عشق من است و آینده تو تنها آرزوی من...