آرتمیسآرتمیس، تا این لحظه: 17 سال و 6 ماه و 9 روز سن داره

آرتمیس ؛هدیه زیبای خداوند

پیش دبستانی

آرتمیس جونم بالاخره انتظار تو برای رفتن به پیش دبستانی به پایان رسید اگرچه با تاخیر یک هفته ای.عسلم حدودا یک ماهی میشه که تو رودر مدرسه پیش ثبت نام کردیم ولی 4روزقبل ثبت نام توقطعی شدچون معلوم نبود که تواین مدرسه پیش دبستانی تشکیل میشه یانه.وقتی که قطعی شدبه ماخبردادندوتورفتی مدرسه رودیدی .2روزپیش همراه مامان کیمیات ومامانی رفتیم مانتو و شلوارت روسفارش دادیم ومن لحظه شماری می کردم که تو نفسم رو توی اون لباس ببینم.عزیزم امروز غروب رفتیم برات خرید مدرسه کردیم(کفش و...)وروپوش مدرستم تحویل گرفتیم.عزیزم ازتوی تولیدی لباست رو پوشیدی وبه قدری ذوق داشتی که تاخونه ازتنت درنیاوردیش تا همه خانواده توروتو اون لباس ببینن.چقدر خوشگل شده بو...
13 مهر 1391

دلتنگی

سلام آرتمیس جونم,٢روزی میشه که ندیدمت,دلم خیلی برات تنگ شده آخه وقتی نیستی خیلی حوصلم سرمیره مخصوصا حالا که آرشین جونمم رفته سفر,خلاصه که زینب حسابی تنها شده. عزیز عمه میخوام اینو بدونی که دلم واسه دیدنت پر میزنه . توبرای من یه دلخوشیه بزرگی,البته همراه با آرشین گوگولی .آرتمیس عزیزم خیلی دوست دارم
9 مهر 1391

خاطره عید فطر

آرتمیس عزیزم وقتی که نیم ساعت پیش تلوزیون اعلام کرد که فردا عید فطره یاد ٦سال پیش افتادم,آخه تو روز عید فطر به این دنیا پا گذاشتی .در واقع تو عیدی خداوند به ما بودی که با اومدنت رنگ وبوی تازه ای به  زندگیمون دادی. نفس عمه حالا بعد از گذشت ٦سال من هر روز خدا رو به خاطر تو هدیه زیبا و دوست داشتنی شکر می کنم وامیدوارم تو خوشبخت ترین دختر روی زمین باشی.  دوستت دارم گلم
9 مهر 1391

مهمون کوچولوی ما

آرتمیس عزیزم  قراره که تو چند روزی مهمون ما باشی ومن ازته دلم خوشحالم. البته خودت هم خوشحالی وهم ناراحت ,گاهی وقتا هم میگی دلم برای مامانم تنگ شده اما وقتی یادت می افته که  بابات آبله مرغان گرفته میگی زینب عیبی نداره پیشت می مونم.عزیز عمه من تمام سعیم رو می کنم که این  دو روز حسابی بهت خوش بگذره وامیدوارم که همین طور هم بشه. دوستت دارم عزیزم                
9 مهر 1391

دل نوشته ای برای آرتمیس عزیزم

سلام آرتمیس عزیزم,بدون هیچ مناسبتی یک دفعه دلم خواست برات بنویسم.نمی دونم ازکجا شروع کنم.نه اینکه چیزی برای نوشتن نداشته باشم برعکس ذهنم پراز خاطرات با تو بودنه اما نمی دونم چطور باید توی فکرم جم وجورش کنم. نفس عمه دلم میخواد از گذر زمان برات بگم. از اینکه انگار همین دیروز بود که پا توی این دنیای قشنگ گذاشتی.(میگم قشنگ چون این دنیا با وجود شما نازنینها نمی تونه زشت باشه).بگذریم ,داشتم می گفتم که چقدر زود شش سال گذشت و من روزبه روز به تو وابسته تر شدم,به قدری که با یک روز ندیدنت دلتنگت می شدم, نمی دونم چرا,فقط اینو می دونم که عشق من به تو عشق معمولیه یه عمه به برادرزادش نیست چیزی ورای اینهاست. شاید به این دلیل باشه که تو خیلی از تنهایی های م...
8 مهر 1391